عارفان حماسه ساز
خاطرات شهیدعلی غیاثوند به زبان گرم فرمانده و حاج علیرضا پناهیان
(قسمت دوم)
بچه ها تعریف می کنند وقتی علی غیاثوند فهمید که رفتن به جلو یک دستور است و باید برود، به سرعت برای رفتن به جلو مهیا شد. محمود ترابی رفته بود به حاج حمید خبر دهد که او هم می رود، ولی غیاثوند صبر نکرده بود که او برگردد
و گفته بود شاید در همین چند لحظه اتفاقی بیفتد و کسی شهید شود و چون دستور بوده و عقب افتاده ما مسئول هستیم. به سرعت حرکت کرده بود.
بالاخره بچه ها رفتند. تعدادی مرکب از ترابی، علی غیاثوند، امامیان، میثم سعید محمدی، بهارلو و چند تن دیگر. به محض این که حرکت کردند دشمن به سمت آنها شلیک کرد و بهارلو مجروح شد و افتاد. خودم جریان را کنترل می کردم و با دوربین زیر نظر داشتم. جریان را اینگونه دیدم که این ها جلو رفتند و پشت یک برآمدگی کوچک مستقر شدند. دشمن وحشت کردچون دید در آن شرایط یک ستون به سمت آن ها می آید، لذا در یک لحظه خودش را گم کرد. ولی بعد، آن چه که برداشت خودم هست، تصمیم گرفت که آن ها را اسیر کند تا بفمهد که پشت خط ما چه خبر است. آنها جلو رفتند و خیلی نزدیک شدند. چند تانک و نفربر به سمت آنها آمدند. سریعا آیفا نیرو آورد و داخل دشت پخش شدند. بین آنها درگیری شروع شد.بچه ها آرپی جی می زدند و با تیر بار کار می کردند و دشمن هم همین طور . برداشت من این بود که بچه ها هول شدند. چون از چند جهت به آن ها هجوم آوردند ، آن ها به هر طرف یک گلوله می انداختند. این بود که آتششان پراکنده شد و گلوله هایشان تقریبا در حال اتمام بود. اگر آنها یک جهت را انتخاب می کردند و حداقل یک تانک را می زدند و آتش می گرفت دشمن وحشت می کرد و آنها بهتر می توانستند کار کنند. البته بین ما تماس نبود که به آنها چیزی گفته شود و یا خبری از آنها گرفته شود.
بعد از اتمام مهمات، تصمیم گرفتند عقب بیایند. عراقی ها دنبال آنها کردند و آنها در حالت جنگ و گریز شروع به عقب نشینی کردند. خصوصیتی که زمین داشت تکه تکه آب داخل گودال ها جمع شده بود و برای عبور از یک منطقه و رسیدن به خاکریز خودی می بایست مسیر را دور کرد و از خشکیها عبور کرد. وقتی به عقب آمدند و بین آنها و عراقی ها فاصله آبی افتاد، دیگر از گرفتن آنها ناامید شدند و شروع به شلیک کردن به سمت آنها کردند. در ابتدا فکر می کنم یا نارنجک بود و یا خمپاره -۶۰ که نزدیک آنها خورد. میثم محمدی و علی غیاثوند مجروح شدند. من پشت دوربین در فاصله حدود سیصد متری واقعه را میدیدم. بلند شدند و دوباره حرکت کردند. یک تیر به علی غیاثوند اصابت کرد و عینکش به زمین افتاد. چون چشمش ضعیف بود، عینکش را برداشت و دوباره به چشم زد. چند قدم آمد و دوباره تیر خورد. شش، هفت تا تیر خورد. می افتاد روی زمین و دوباره بلند می شد. تیر آخر به پیشانی اش اصابت کرد و شهید شد. میثم محمدی مرتب تیر می خورد. فکر کنم اول در پهلویش زدند. بلند میشد و چند قدم جلو می آمد، دوباره می خورد و می افتاد. رسید به یک آب گرفتگی، خواست از آن عبور کند، اما نمی شد. رفت داخل گودال و بعد از این که چند تا تیر زدند، در گودال افتاد. روی دو زانو بلند میشد، تیر می خورد و دوباره می افتاد . تا اینکه دیگر بلند نشد و شهید شد. فردایش خودم جنازه اش را در معراج دیدم که دوازده تا تیر خورده بود.
من فکر کردم همه شهید شدند ولی ظاهرا امامیان و یکی دو نفر دیگر داخل چاله خمپاره مخفی شده بودند و عصری که هوا تاریک شد برگشتند.
بعد از شهادت بچه ها، ما دیدیم تانک های عراقی دود استتار زدند. دود استثار دو مفهوم داشت: یا می خواستند بیایند جلو و کار را تمام کنند و یا عقب نشینی کنند. ما فکر کردیم می خواهند حمله کنند. چون بچه های خط جلو توانی نداشتند، ما هم مهمات نداشتیم و هر چه داشتیم به خط جلو داده بودیم نیروهای جلو پنجاه، شصت نفری بودند، ولی مهماتی نداشتند. وقتی دود زدند، به بچه ها گفتیم آماده باشید. اما وقتی که دود خوابید دیدیم تانک ها، تا پشت جاده عقب رفته اند. یک ساعتی تا غروب مانده بود. واقعا معجزه شده بود، بچه ها شروع به تکبیر گفتن کردند. وقتی مقاومت را دیدند که بچه ها رفتند به سراغ دشمن و آتش هم ریختند، وحشت کردند، ناامید شدند و عقب کشیدند. هیچ کس باور نمی کرد ولی واقعا دشمن عقب نشینی کرد. صدای تانک ها که به عقب می رفتند کاملا شنیده می شد. فشار کم شد و برای مدتی آتش هم سبک شد. تصور خودم این بود که دشمن با جان فشانی ای که بچه ها کردند مطمئن شد که اگر جلو بیاید تلفات می دهد و نمی تواند با ما درگیر شود، لذا جهت جلوگیری از تلفات و انهدام بیشتر عقب نشینی کرد.
پدر شهید غیاثوند به عطاخان معروف بود ودرتعاون لشکر فعالیت می کرد. کار دادن کارت و پلاک و تحویل گرفتن ساک رزمنده ها با آنها بود.بعد از شهادت هم وسایل بچه ها را می بردند و تحویل خانواده ها می دادند.ایشان سال 88فوت کردند. خانواده عجیبی بودند، با پسرش خیلی رفيق بود.
می آمد بین بچه ها، با پسرش کشتی می گرفت. جدای از پدر و پسری، خیلی با هم رفیق بودند.
بعد از کربلای۴ که از مرخصی برگشتیم، ابتدا به دوکوهه رفتیم و بعد از ۲۴ ساعت، برای عملیات به کارون منتقل شدیم. یک هفته قبل از عملیات بود. عطاخان می گفت در دوکوهه على من را صدا کرد و با هم به دزفول رفتیم. در راه گفت من در این عملیات شهید می شوم. حق ندارید گریه کنید و...
عطاخان انتظار شهادت فرزندش را داشت. بعد از شهادت علی، به خط آمد. یکی از کارهای تعاون این بود که بعد از عملیات به خط می آمدند تا جنازه شهدا را به عقب منتقل کنند. اکثرا هم مسن بودند، چون هم جرأت بیشتری داشتند و هم کمتر می توانستند کار دیگری انجام دهند. عطاخان که سراغ بچه اش آمده بود، پیش من آمد. با هم رفیق بودیم و شوخی هم داشتیم. از در شوخی وارد شدم که نکند آمدی با پسرت با هم شهید شوید؟ او اصلا متاثر نبود. فرد عجیبی بود و روحیه مقاومی داشت. آمده بود جنازه را ببرد. گفتیم که جنازه على جلو مانده است. به اصرار می گفت که من بروم و جنازه علی را بیاورم. آن شب تا صبح ما را کلافه کرد، می خواست برود و علی اش را بیاورد. می گفتیم شما در این دشت نمی توانید جنازه را پیدا کنید. می گفت نه؛ شما بگذارید من بروم، تک تک شهدا را می آورم. بالاخره با یک زحمتی ایشان را نگه داشتیم تا این که فردا جنازه را آوردیم و به تاکتیکی لشکر فرستادیم. عطاخان به تاکتیکی رفته بود و خبر از ما نداشت. لحظه ای که ما جنازه را فرستاده بودیم، او هم به سمت ما آمده بود. گفتیم شهدا را عقب فرستادیم. به معراج شهدای عقبه خط (خط دوم) رفتیم. که بالای سر جنازه پسرش رفت.
برادر بزرگتر علی، رضا غیاثوند، در عملیات رمضان در نهر خین، شهید و مفقودالاثر شد. سال ۷۴، ۷۵ بود که جنازه او را آوردند. ما می دانستیم که حدود منطقه شهادتش کجا بود. در کربلای ۵ نهر خین به دست ما افتاد و تا آخر جنگ هم دست خودمان بود. جنازه هایی را که می شد، پیدا کردند و آوردند ولی مثل بعد از جنگ کسی نمی رسید کار تفحص انجام دهد. این که زمین را بکشند و دنبال جنازه شهدا باشند، نبود. جنازه هایی که دیده می شدند و با آدرسی از ایشان بود را می آوردند. در تکمیلی کربلای ۵ که بچه ها داشتند کانال را می کنند، چند شهید از عملیات رمضان را پیدا کردند. اما رضا غیاثوند در تفحص بعد از جنگ پیدا شد
خانواده غیاثوند بچه محل ما بودند و همین دو فرزند را داشتند. مادر بزرگی است که به او خان جون می گفتند. ایشان چند سالی است که به رحمت خدا رفته اند. محل کار پدرشان، عطاخان، قزوین بود و اصالتا قزوینی هستند. عطاخان هفته ای یا ده روزی یکبار به منزل می آمد. مادرشان که مدیر یکی از دبیرستان های شاهد بود و اخیرا بازنشسته شد، تنها بود و مادرش که مادر بزرگ علی بود با ایشان زندگی می کرد. در اصل رضا و علی را خان جون بزرگ کرده بود و خیلی به این ها علاقه داشت
خان جان خانم بسیار مندینی بود. در محل، کلاس قرآن داشت و مشهور بود. از همان اول جنگ هر کسی از محل می خواست جبهه برود. اول می آمد. پیش ایشان .خانجون رزمنده را از حلقه یاسین و قرآن رد می کرد و یک توراهی هم به او می داند. اگر می فهمید ما از جبهه آمدیم و برای بازگشت به جبهه پیش ایشان نمی رفتیم ناراحت می شد. باید می رفتیم پیش خان جون و تو راهی هم می گرفتیم. آن موقع بجاه تومان به ما می داد. پنجاه تومان خیلی بود. مثلا یک پرس چلوکباب هشت تومان بود. تا آخر جنگ روال ایشان همین است. در فیلم روایت فتح ،دسته ایمان، بچه های محل که به جبهه می روند، خان جون را نشان می دهد که بچه ها از زیر حلقه یاسین او رد می شوند.
بعد از شهادت علی خان جون و مادر علی تنها شدند. پدرشان هم که با جبهه بود یا برای کار به شهرستان می رفت. خانه شان به پایگاه جمع آوری کمک برای جبهه تبدیل شد. البته از قبل هم بود، اما بیشتر شد. اهل محل می آمدند و هر کمکی از دستشان بر می آمد انجام می دادند. زنها خیاطی می کردند. خانه برای خودشان نبود. خانه کوچک و مخروبه ای بود؛ حدود هفتاد متر. بعدا در زمان شهردار وقت تهران با توافق پدر بزرگوار شهیدان آن را تبدیل به چهار طبقه نمود با این شرط که ۲ طبقه آن مرکز فرهنگی شود که به نام شهیدان نام گذاری شده و در آن فعالیت های فرهنگی - مذهبی می شود که یک طبقه حسینیه و یک طبقه کتابخانه و امور اداری می باشد.
وقتی جنازه رضا را آوردند، برای تشییع رفته بودم. مادرشان در جمعیت از من تشکر می کرد که ممنونم که بچه من را بردی و شهید کردی. یک چنین روحیه عجیبی داشتند. این خانواده خیلی مقاوم بود و همه وجودشان را برای انقلاب و اسلام دادند. خان جون و پدرشان هم که فوت کردند و در حال حاضر مادر این شهدا تنها زندگی می کند.
نویسنده و پژوهشگر: گروه تحقیق موسسه فرهنگی قرآن عترت و پژوهش اسوه تهران