عارفان حماسه ساز
خاطرات شهیدعلی غیاثوند به زبان گرم فرمانده و حاج علیرضا پناهیان
(قسمت اول)
گفته های شنیدنی از سردار حاج حسن محققی فرمانده علی
صبح روز دوم عملیات کربلای ۵ یعنی ۲۰دی ۶۵ گردان حبیب وارد عملیات شده بود. محمود مرادی در غرب کانال ماهی موضع گرفته بود و ارتباط نیروها با آنها قطع شده بود. آنها دائما تقاضای مهمات می کردند، ولی امکان رساندن مهمات وجود نداشت. اوضاع به همین منوال ادامه داشت. لحظات هر کدام به اندازه یک سال می گذشت. حاج حمید تماس گرفت گفت مهمات نداریم. نیرو هم تمام شده است و اجازه عقب نشینی می خواست. گفتم که نه تا ساعت سه صبر کن، فشار تمام می شود. به حساب دفعات قبل، که حداکثر تا ساعت سه بعدازظهر بود که دشمن فشار می آورد و اگر تا آن ساعت موفق نمی شد بیشتر اصرار نمی کرد، گفتم تا ساعت سه جریانات تمام است، فشار خیلی سنگین بوده وضع که حاد شد تصمیم گرفتم به هر قیمتی که شده در دشت نیرو بفرستم خطر از دست دادن خط خیلی زیاد شده بود.عراق مرتب با آیفا نیرو می آورد وپیاده می کرد. خودم که نگاه می کردم وضع را خیلی بد میدیدم. کشاورز هم مرتب با دوربین نگاه می کرد و خبر می داد. شاید حدود ساعت یک بود که نقل و انتقالات دشمن شروع شد. وقتی صادقی مجروح شد مرتب به حاج حمید می گفتم نیرو بفرست توی دشت، می گفت نمی شود. وقتی دیدم نقل و انتقال دشمن شروع شد و تانک ها در جناح چپ از ما پهلو گرفته اند و از جناح راست یعنی روبه روی گروهان قیس هم شروع به مانور کردند، دو دستور دادم. یکی به گروهان قیس که تانک های روبه روی آنها تحرکی نداشتند فقط روشن می کردند و گاز میدادند. بچه ها چنین احساس می کردند که جلو می آیند ولی من خودم دقت کردم و دیدم اینها هیچ تحرکی ندارند و فقط می خواهند توان ما را محک بزنند و مهمات ما را تمام کنند. در هر صورت تأکید کردم هیچ کس شلیک نکند تا مطمئن شود حتما به هدف می خورد. به قیس گفتم حواستان جمع باشد که غافلگیر نشوید و در مصرف مهمات هم صرفه جویی کنند.
به گروهان حر هم گفتم جریان از این قرار است که اینها احتمالا می خواهندخودشان را مقداری نزدیک کنند و بعد با یک هجوم کار را تمام کنند.
مرتب تأکید داشتم که از دژ کانال ماهی که گروهان حر روی آن مستقر بود نیرو رها کنید و سمت دشت بروید. ولی این به هیچ وجه امکان نداشت. چون بلند کردن سر از درون کانال همان و نداشتن سر هم همان. روی این حساب هر چه فکر کردم که از این جا نیرو رها کنم دیدم کار درستی نیست، لذا به عباس فشار آوردم. به گروهان حر گفتم که این وضعیت است و هر لحظه احتمال این مسئله هست که دشمن هجوم خود را آغاز کند لذا بچه ها را آماده کنید. در این صورت همگی از کانال سرازیر می شویم به سمت تانکها و این دیگر آخر خط است و هیچ کاری نمی شود کرد. هر چه بادا باد؛ یا همگی شهید می شویم و یا این که تانک ها را منهدم کرده و آنها را مجبور به عقب نشینی می کنیم. دیدم تانکها نزدیک می شوند. وضع جناح چپ خراب تر بود. به عابس فشار آوردم که حداکثر تا پنج دقیقه دیگر باید نیرو بفرستید داخل دشت. آنها می گفتند نمی شود. گفتم باید بشود. برای این که مرا از تصمیم خود منصرف کنند حاج حمید گفت فقط خودم مانده ام و امامیان و ترابی و غیاثوند. گفتم بین شما و امامیان یک نفرتان به اضافه ترابی و غیاثوند و میثم سعید محمدی باید بروید. البته نه این که نیرو دیگر نبود، بقیه نمی رفتند. جثه غیاثوند و سعید محمدی کوچک بود و خیلی سریع و فرز بودند. این نفرات را خودم تک تک انتخاب کردم. می دانستم بر نمی گردند. الان هم متعجبم که چطور امامیان و ترابی در آن قضیه توانستند برگردند. روز بود و حدود سی و پنج تانک جلوی ما آرایش گرفته بود، هیچ عارضه ای هم در دشت نبود. ما هم مجبور بودیم بفرستیم و می دانستیم احتمال این که اینها برگردند خیلی کم است. اگر این اقدامات را انجام نمیدادیم هیچ کس نمی ماند. گفتم حداقل اینها بروند دو تانک بزنند تا بلکه عراقی ها عقب بنشینند. علی غیاثوند بی سیم را گرفت و گفت مرا میشناسی؟ گفتم بله. گفت غیر از ما کسی نمی رود. گفتم شما بروید. گفت احتمال رسیدن به جلو خیلی کم است و شهید می شویم. گفتم اشکال ندارد، بروید. مگر نه این است که همه ما برای شهادت آمده ایم. تصمیم داشتم که اگر حاج حمید نیرویی به جلو نفرستاد خودم را به هر قیمت به جلو برسانم و نیرو بفرستم. این را که گفتم فهمیدند جدی است. قرار شد بروند و تک تک با بیسیم توجیه شان کردم. چون فکر کردم دیدم دشمن هنوز باور نکرده است که پشت خاکریز ما نیروی قابل توجهی جهت مقابله با پاتک آنها وجود دارد و دیگر این که نیروهای از جان گذشته ای هم هستند. لذا برای این که دشمن خیالش راحت شود که به این راحتی نمی تواند جلو بیاید لازم بود چنین کاری بشود. فاصله دشمن با ما زیاد بود و وقتی کرد به پیشروی و مقداری جلو آمد، چون ما سلاح دوربرد نداشتیم به سر آنها بزنیم، مصمم شد که بیاید و کار را تمام کند. وقتی صبح وضع ناجور بود تقاضای موشک کردم. موشک مالیوتکا آمد و چند موشک هم شلیک ولی آن را زدند و دیگر نتوانست شلیک کند.
نویسنده و پژوهشگر: گروه تحقیق موسسه فرهنگی قرآن عترت و پژوهش اسوه تهران