.بسم الله الرحمن الرحیم
عروس ماه (5)
در قسمت گدشته خواندیم که شب نیمه شعبان 255 ق فرا رسیده بود و حکیمه بانو منتظر تولد فرزند (حضرت مهدی عجل الله تعالی الشریف ) بودند.
حال ادامه داستان را می خوانیم :
امام از همان جایی که نشسته بودند با صدایی بلند فرمودند:
_عمه جان! هنوز شب به پایان نیامده! عجله نکن! نزدیک است...!
آری، امام به همه احوال ما آگاهی دارد و حتی افکار ما را نیز میداند.
تا اذان صبح قدری مانده بود، اما برای کسی که منتظر است زمان خیلی دیر میگذرد.
حکیمه نماز صبح را نیز خواند و به بیرون رفت.
در آستانه در چشمش به نرجس افتاد.
حکیمه نزد او رفت و او را در آغوش کشید. نرجس گفت: « عمه جان درد سختی دارم»
بانو او را در جای مناسبی نشاند تا آماده زایمان شود.
لحظه میلاد نزدیک بود.
امام از اتاقی دیگر فرمودند: «عمه جان، برای نرجس سوره انا انزلنا را بخوان»
چرا امام فرمودند سوره قدر را بخوان؟
چه ارتباطی بین سوره قدر و مهدی علیهالسلام وجود دارد؟
در این سوره میخوانیم که فرشتگان شب قدر از آسمان به زمین نازل میشوند.
این فرشتگان سالیان سال در شب قدر بر مهدی علیهالسلام نازل خواهند شد.
امشب باید سوره قدر را خواند؛ زیرا امشب شب تولد صاحبِ شب قدر است.
ماه پرتوی زیبای خود را بر خانه امام تابانده بود. در آسمان جشنی برپا شد و ستارگان آسمان را چراغانی کردند. مرغان بهشتی به پرواز درآمدند و ملائکه نغمه عاشقی خواندند.
چهره نرجس همچون ماه میدرخشید و هاله ای از نور او را دربرگرفت.
رایحه دل انگیزی در مشام حکیمه پیچید،
نسیم بهشتی وزیدن گرفت و عطر گل نرگس خانه را پر کرد.
سرانجام همه چشم انتظاریها به سر رسید و خورشید طلوع کرد.
امید زندگی و مایه حیات بشر پا به عرصه هستی نهاد.
مهدی به دنیا آمد. همان که نام دلنشینش جان را معطر میکند و یاد دل انگیزش روح را طراوت میبخشد.
آن روز خورشید از خانه امام حسن عسکری علیه السلام تابیدن گرفت، تا دنیا ایمان بیاورد که شب، توان ایستادگی در برابر روز را نخواهد داشت.
خداوند میخواست ابر عنایت بر کویر وجود بشریت ببارد و بهار، غنچه عشق و امید در قلبها بکارد؛ آنگاه مهدی علیهالسلام را آفرید تا تمام اعصار به هوای آمدنش امیدوار باشند.
حکیمه جلو رفت تا مهدی را به آغوش بگیرد، دید که هیچ نشانی از تولد بر او نمودار نیست و مانند مرواریدی در صدف میدرخشد.
به به! چه چهره زیبا و دلنشینی! محو تماشای چهره آسمانیش شده بود.
به بازوی راست مهدی نگاه کرد که با خطی از نور نوشته بود:«جَاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقًا»(سوره اسرا آیه ۸۱)
حق آمد و باطل نابود شد. به راستی که باطل، نابود شدنی است.
حکیمه مهدی علیهالسلام را در آغوش گرفت. نوزاد به چهره عمه لبخند زد. عمه احساس میکرد تمام خوشبختی دنیا را به آغوش کشیده است چرا که اولین کسی بود که چهره دلربای مهدی را میدید. خوش بو ترین گل هستی در آغوش حکیمه بود. عمه یک دل سیر او را بویید و بوسید.
این کودک با خود نشانه های پیامبران را دارد؛
از موسی علیهالسلام هراس از فرعون بخاطر تولدش،
از عیسی علیهالسلام سخن گفتن در گهواره،
از نوح علیهالسلام عمر طولانی،
از ابراهیم علیهالسلام بت شکنی،
از یوسف علیهالسلام زیبایی،
و از محمد صلی الله علیه و اله نام و رسالتش را.
حکیمه صدای مهربان برادر را شنید:
«عمه جان پسرم را بیاور تا او را ببینم»
حکیمه مهدی علیهالسلام را به نزد پدر برد.
امام حسن عسکری علیهالسلام با از عشق و محبت فرزند پاکش را در آغوش گرفت. تمام هستی سالها در انتظار این لحظه بود.
پدر گل نرگسش را میبویید و میبوسید. مدام نوازشش میکرد و با او سخن میگفت. فقط خدا میدانست پدر اکنون چه شور و نشاطی دارد.
حال دل امام وصف شدنی نبود. دنیایی
دستان کوچک مهدی علیهالسلام در دستان پر مهر پدر بود و بر آن بوسه میزد.
امام خوب میدانست این دست، دست خداست، نماد پایان ظلم است، نماد آزادی و آزادگی بشر است، این همان دستی است که همه زمین را پر از عدل و داد خواهد کرد در حالی که از ظلم و ستم پر شده است.
نرجس منتظر بود تا فرزندش را در آغوش بگیرد و به او شیر بدهد.
حکیمه مهدی علیهالسلام را در آغوش مادر گذاشت و گفت: «مبارکت باد ای نرجس! تو دیگر ملکه تمام هستی شده ای! حتی خدا هم به تو افتخار میکند!»
دل مادر از عشقی شور انگیز میتپید، این مهدی است، همان که تمام هستی، قرن ها به انتظارش نشسته اند، مهدی علیهالسلام فرزند اوست و اینک در آغوشش است. دل نرجس غرق محبت او بود و دوست داشت این محبت را با بوسه بر صورت بهشتی فرزندش ابراز کند، لب بر گونه دردانه اش نهاد و او را بوسید و شیرینی آن را تا عمق جان دریافت. بوی خوشش میل او را برای بوسیدن بیشتر میکرد.
نوزاد لبخند شیرینی بر لب داشت و با دستان کوچکش انگشت مادر را میفشارد.
هوا در حال روشن شدن بود.
امام از اهل خانه خواست تا قبل از طلوع خورشید کودک را پنهان کنند.
شوق نرجس با اندوه درهم آمیخته شد.
آه ..! مادر چقدر دوست داشت میهمانی بزرگی برپا کند و همه عالم را از میلاد کودک مولود آگاه کند.
اما این تولد باید مانند رازی تنها در دل دین باوران بماند.
حسرتی در دل مادر شعله ور شد، پسرش را در آغوش فشرد و گفت:
«پسرم! چگونه میان مردمانی زندگی خواهی کرد که در جست و جوی یافتن تو هستند تا تو را بکشند؟»
در این موقعیت همسر مهربانش چه باید میکرد؟
از سویی باید میلاد پسرش را ثابت کند، اما از سویی دیگر، این میلاد باید از دشمنان پنهان بماند، تا جان پسرش در امان باشد.
در این شرایط دشوار چه کند؟
ادامه دارد...
✍نویسنده و پژوهشگر:فاطمه استیری