مردی درشت استخوان و بلند قامت که اندامی ورزیده و چهره ای آفتاب خورده داشت و زد و خوردهای میدان جنگ یادگاری بر چهره اش گذاشته و گوشه ی چشمش را دریده بود، با قدمهای مطمئن و محکم از بازار کوفه می گذشت.
از طرف دیگر مردی بازاری در دکانش نشسته بود؛او برای آن که موجب خنده ی رفقایش را فراهم کند، مشتی زباله به طرف آن مرد پرت کرد.
مرد عابر بدون اینکه خم به ابرو بیاورد و التفاتی بکند، به راه خود ادامه داد.
همینکه دور شد یکی از رفقای مرد بازاری به او گفت: «هیچ شناختی که این مرد عابر که تو به او ، اهانت کردی که بود؟!»
- نه ، نشناختم! عابری بود مثل هزارها عابر دیگر که هر روز از جلو چشم ما عبور می کنند؛ مگر این شخص که بود؟
-عجب! نشناختی!؟ این عابر، همان فرمانده و سپهسالا ر معروف ، مالک اشتر نخعی بود...
-عجب! این مرد ، مالک اشتر بود !؟؟ همین مالکی که دل شیر از بیمش آب می شود و نامش لرزه بر اندام دشمنان می اندازد!؟
-بلی مالک ، خودش بود.
-ای وای به حال من! این چه کاری بود که کردم! الان دستور خواهد داد که مرا سخت تنبیه و مجازات کنند. همین حالا می دوم و دامنش را میگیرم و التماس می کنم تا مگر از تقصیر من صرف نظر کند.
به دنبال مالک اشتر روان شد. دید او راه خود را به طرف مسجد، کج کرد.
به دنبالش به مسجد رفت ، دید به نماز ایستاد؛
منتظر شد تا نمازش را سلام داد؛ رفت و با تضرع و لابه خود را معرفی کرد و گفت : « من همان کسی هستم که نادانی کردم و به تو جسارت نمودم.»
مالک: «ولی من به خدا قسم به مسجد نیامدم مگر به خاطر تو ، زیرا فهمیدم تو خیلی نادان و جاهل و گمراهی؛ بی جهت به مردم آزار می رسانی! دلم به حالت سوخت...آمدم درباره ی تو دعا کنم و از خداوند هدایت تو را یه راه راست بخواهم. نه، من آنطور قصدی که تو گمان کرده ای درباره ی تو نداشتم.»
داستان هجدهم از کتاب داستان راستان جلد اول : «بازاری و عابر»